خود آزمايي درس كباب غاز ص42
1-از ماست كه برماست يعني سرچشمه بسياري ازبلاها وبدبختي ها خود انسان است
2-آنجاكه ميزبان به مهمانان اصرار مي كند از كباب غاز كه شكمش را از آلوي برنمان پركرده اند بخورند به تصور اينكه هنوز بر سر قرار قبلي خود مي باشد واز آن نمي خورد ولي بر خلاف انتظار به محض اينكه ميزبان چنين حرفي مي زند مصطفي اختيار خود را از دست داده شروع به خوردن كباب غاز مي كند وبقيه ميهمانان هم به تبع او به جان غاز مي افتد ودريك چشم به جان غاز مي افتد ودريك چشم به هم زدن همه آن را مي خورند .
3- او از سبك نثر ساده و محاوره أي استفاده كرده است و با آوردن طنز وضرب المثل مختلف و اصطلا حات عاميانه توصيفات جزيي كنايات و.. مطالب انتقادي خود را بيان كرده است
4-جلو كسي درآمدن : درست ومناسب پذيرايي كردن
سماق مكيدن : بيهوده منتظرماندن
شكم را صابون زدن : به خود اميد وعده دادن
چند مرده حلاج بودن : چه اندازه توانايي و كارايي انجام دادن كاري را داشتن / كاري را دور از انتظار انجام داده .
5-الف: اين آدم بي چشم و رو كه از امام زاده داود وحضرت عبدالعظيم قدم آن طرف تر نگذاشته بود از سرگذشت هاي خود در شيكاگر ومنچستر وپاريس وشهرهاي ديگري از اروپا وآمريكا چيزها حكايت مي كرد و… ص 37
ب: در همان حين بخور بخور كه منظره ي فناوزوال غازخدا بيامرز مرا به ياد بي ثباتي فلك بوقلمون وشقاوت مردم دون ومكروفريب جهان پتياره وو قامت اين مصطفاي بد قواره انداخته بود..
ج : مانند قحطي زدگان به جان غازافتادند ودريك چشم به هم زدن گوشت واستخوان غازماده مرده مانند گذشت واستخوان شترقرباني دركمركش حلترم وكتل وگردنه ي يك دوجين شكم وروده مراحل مضغ وبلع وهضم وتحليل راپيموده يعني به زبان خودماني رندان چنان كلكش را كندند كه گويي هرگز غازي قدم به عالم وجود ننهاده بود ! .
6-قرار ومرار ، خرت وپرت تازه، شكوم ندارد ، واثرقيد ، غفلتا فزش در رفت درست كيفور شده بودم ، هيچ برو وبرگرد نداشت
7- روزي زسر سنگ عقابي به هوا خاست اندرطلب طعمه پروبال بياراست
برراستي بال ونظركرد وچنين گفت امروز همه روي جهان زير پرماست .
براوج چوپروازكنم ازنظرتيز مي بينم اگر ذره أي اندرتك درياست
گربرسرخاشاك يكي شيشه بجنبد جنبيدن آن پشه عيان درنظر ماست
مني كرد وزتقدير نترسيد بنگركه ازاين چرخ جفا پيشه چه برخاست
ناگه زكمينگاه يكي سخت كماني تيري زقضابر بگشاد برو راست
بربال عقاب آمدآن تيرجگردوز وزابرمرورا به سوي خاك فروكاست
برخاك بيفتاد وبغلتيد چوماهي وانگاه پرخويش گشاد ازچپ واز راست
گفتاعجب است اين كه زچوبي وزآهن اين تيزي وتندي وپريدن زكجا خاست
زي تيرنگه كرد وپرخويش برو ديد گفتا كه ناليم كه از ماست كه برخاست ناصر خسرو
پيام هردو درس يكي است كه گاهي منشا بدبختي هاومشكلات از خود انسان است.